شورِ شیرین

  صداقت در پهنایش موج می زند. انسان را به بـُهت و شگفت وا میدارد ...! وجودش پر از ستـاره است، پر از درخشش، پر از احساس.

اینــها را گفتــم تا بـگویم آسمانــم آرزوست ...!


کافر به طاغوت بودم ـ البـته هنـوز هم هستـم ـ . در میدان آل الله ـ علیـهم السلام ـ قلم دَوانی می کردم. عزیــزم، نـور چشـمم، برادرم، جناب جمال پیشنـهاد داد تا میـدانم را عوض کنم. شدم آســمان و شـورِ شیرین نویس. دوست دارم  "مـِی" دانم را هم عوض کنـم ولی هنـوز موفق نـشده ام.

 

چرا آســمان ...؟!

با همـه گرم می گیرد؛ خورشیـد دارد.

بغض دارد؛ گاهی رنـگ عوض می کنـد.

گریه می کنـد؛  باران از او می آید.

  آســمانم آرزوست ...!